♡ purple planet ♡

♡ purple planet ♡

سلام به وبلاگ ما خوش آمدید اینجا از هرچی آپ میشه purple-planet#

پست ثابت وب

Hwwhshe · 20:12 1399/10/07

 

 

 سلام به وبلاگ ما خوش اومدین

(ما تانیا و مانا و بهاره هستیم مدیر اصلی این وبلاگ ♡)

امیدواریم تو این وبلاگ بهتون خوش بگذره

اینجا از هرچی آپ میشه

درخواستی هم قبول می‌کنیم

نویسنده به شدت نیاز داریم برای نویسندگی اسم و سنتون روبرامون کامنت کنین یا تو گفتینو اطلاع بدین 

در ضمن ما برای تک تک مطالب و پستامون  زحمت می کشیم پس با نظر دادن مارو خوشحال کنین

قوانین وبلاگ:

۱_باهم خوب رفتار کنید و حرف زشت یا فحش ندین.

۲_کپی نکنید.

۳_ورود هکر ها ممنوع .🚫

۴_ هیت دادن ممنوع.🚫

۵_دعوا ممنوع.🚫

 

قوانین نویسندگان:

۱_کار با بلاگیکس رو بلد باشین.

۲_پست بی محتوا نزارین .

۳_اگه مرخصی میرین اعلام کنین (در گفتینو).

۴_اگه از وبی کپی میکنین اجازه بگیرین .

۵_کامنتای دارای فحش و هیت رو جواب ندین و پاک کنین .

موفق باشید❤

 

تولد وب :۱۳۹۹/۴/۱۲

یادتون نره نظر بدین و برامون قلب بذارین❤

درخواستی در مورد داستانا داشتین بهمون بگین 

 

فایتینگ.

گایز از تمام صفحه ها دیدن کنید و نظراتونو کامنت کنین.

اگه دنبال مطلبی میگردین از قسمت برچسب ها جستجو کنین🌹

فیکشن گمشده پارت ۷

♡yekta♡ · 09:43 1399/11/02



ساعت کاری تموم شده بود و بازم مثل همیشه اخرین نفر از شرکت بیرون زد.
توی ماشین نشست و اهنگ مایلمی رو پلی کرد. اما به ثانیه نکشید که ارامشش با صدای زنگ موبایلش از بین رفت.
به صفحه موبایلش نگاه کرد و شماره ی ناشناسی رو دید.
عادت نداشت شماره های ناشناس رو جواب بده،اما تو این مورد یکم کنجکاو شد.
قسمت سبز رنگ روی صفحه موبایل رو لمس کرد و تماس برقرار شد.
_بله؟بفرمایید.

_شما؟

_ممنون...اما من نیاز به شغل دیگه ندارم.

_ممنون. شما لطف دارید...اما گفتم که...نیازی به شغل دیگه ندارم.

_ممنون...خدانگهدار.
تماس رو قطع کرد و زیر لب به این تماس مزخرف بدبیراه گفت. تماس از طرف یکی از شرکت های خدماتی بود. خوب میدونست به همچین تماسایی چه جوابی بده.
ماشین رو روشن کرد. تصمیم گرفت شامش رو بیرون از خونه بخوره تا یکم از حال و هوای کار بیرون بیاد.

ماشین رو تو قسمت پارکینگ رستوران پارک کرد و به داخل رستوران رفت. هوا تاریک شده بود و همه برای خوردن غذا به رستوران ها پناه برده بودن. اما مثله همیشه،جیمین خلوت ترین رستوران و برای خوردن غذا انتخاب کرده بود.
مادرش درست میگفت...اون بعد از دبیرستانش واقعا تغییر کرده بود. هیچکسو نداشت. فقط یونگی بود. تنها داراییش یونگی و مادرش بودن. دیگه هیچکسو تو زندگیش نداشت. کسی که متعلق به اون باشه.
خیلیا بودن...اما جیمین وانمود میکرد که وقتی برای برقراری ارتباط باهاشون نداره.
اما اون حقیقتی که جیمین ازش متنفر بود...چون فکر میکرد یه چیز غیر عادیه...گرایشش بود. گرایشی که باعث شده بود بخاطرش از کشورش بره. البته دلایل زیادی داشت...برای رفتن از کشورش.
اما مهم ترینش همین بود.
با دیدن سینی و یه پرس غذایی که سفارش داده بود،از افکارش بیرون اومد و از گارسون تشکر کرد.
همزمان با گذاشتن اولین قاشق داخل دهنش،فردی روبروش ایستاد. سعی کرد سریع دهنشو خالی کنه تا ازش دلیل اینحا بودنشو بپرسه.
به چشمای اون فرد نگاه کرد و غذاشو پایین داد.
پسر به جیمین نگاهی کرد و لبخند کوچیکی زد و گفت:میشه اینجا بشینم؟
جیمین نگاهی به صندلی خالی روبروش کرد و به این فکر کرد که مشکلی نیست اگه اونم اینجا بشینه.
پس گفت:بله...بفرمایید.
اون فرد با سینی غذاش روبروی جیمین نشست.
جیمین که فکر میکرد فقط دنبال جا میگشته شروع به غذا خوددن کرد. اما یادش اومد که این رستوران واقعا خلوته ک دلیلی نداره کسی بیاد و ازش تقاضای جا بکنه.
دوباره به اون فرد خیره شد.
اما اون پسر خیلی عادی داشت غذاشو میخورد.
جیمین تصمیم گرفت که دیگه چیزی نگه. حتما دوست نداشته موقع غذا خوردن تنها باشه.
پسر به جیمین نگاه کرد و دستشو دراز کرد و گفت:من تهیونگم.
جیمین از خرکت و معرفی ناگهانی پسر تعجب کرد. اما بعد سریع دست به کار شد و دست تهیونگ رو گرفت و گفت:خوشبختم...منم جیمینم.
تهیونگ لبخندی زد و گفت:خوشبختم...ممنونم که گذاشتی باهات غذا بخورم. عادت ندارم تنهایی غذا بخورم...حس بدی بهم میده.
جیمین از روی کنجکاوی پرسید:مگه بقیه روزا با کی غذا میخوری؟
تهیونگ که خوش حال بود که تونسته بود اعتماد تقریبی جیمین رو به دست بیاره گفت:با مادرم. همیشه با اون غذا میخوردم.
جیمین گفت:میخوردی؟؟؟یعنی دیگه...
تهیونگ قیافه ی ناراحتی به خودش گرفت و گفت:دیگه نمیخورم. اون چند ماهی میشه از پیشم رفته.
و اشک کوچیکی از گوشه چشمش چکید. جیمین بعد یه مکث کوتاه به خودش اومد و سریع دستمالی رو سمت تهیونگ گرفت و گفت:من متاسفم...قصد نداشتم ناراحتت کنم.
تهیونگ لبخند ملیحی زد و گفت:نه مشکلی نداره. عادت کردم دیگه.
جیمین لبخند غمگینی زد و گفت:منم پدرمو از دست دادم...اما خیلی وقت از روش میگذره.
تهیونگ با صدای ارومی گفت:متاسفم.
جیمین لبخندی به چهره ی مظلوم پسر مقابلش زد و برای اینکه حالشو به هم ریخته واقعا متاسف بود...پس گفت:تهیونگ بودی دیگه؟
تهیونگ اروم سرشو تکون داد.
جیمین با لبخند قشنگ همیشگیش ادامه داد:تهیونگ...چطوره با هم یکم قدم بزنیم...شاید از این حال و هوا بیایم بیرون.
تهیونگ با ذوق گفت:واقعا؟یعنی حاضری با من قدم بزنی؟
جیمین خنده ی کوچیکی زد و گفت:معلومه...بهت میاد پسر باحالی باشی...حالا میای؟؟؟
تهیونگ سریع سرشو به نشونه تایید تکون داد و از جاش بلند شد.
جیمین به عجول بودن پسر مقابلش خندید. اما چیزی نگفت و پول غذاش رو گذاشت رو میز و دست تهیونگ که به سمتش دراز شده بود رو گرفت.
دوست داشت اعتماد کنه...خیلی وقت بود که به کسی اعتماد نکرده بود. دلش برای اعتماد کردن به یکی، برای تکیه کردن به یه نفر تنگ شده بود.
اما خودش هم میدونست که این فقط یه قدم زدن ساده اس. 

فیکشن گمشده پارت۶

♡yekta♡ · 13:59 1399/10/29

صدای اهنگ رو بلند تر کرد تا از افکارش جدا بشه و از فکر کردن به جونگکوک دل بکنه.
هوا داشت روشن میشد و اون از وقتی که از پیش یونگی رفته بود...دائما تو خیابونو بدون هیچ مقصدی میگشت.
هوا داشت روشن میشد و باید هر چه سریع تر به خونه میگشت. فردا باید با شرکت میرفت و به کاراش میرسید.
با گفتن این حرف به خودش که فردا کلی کار داره فرمون ماشین رو به سمت خونش چرخوند و سعی کرد ذهنش رو تا میتونه از اون چشمای بادومی دور کنه.


***


برگه ها با دستای تهیونگ کوبیده شدن رو میز و گفت:بفرما...اینم تحقیقی که ازم خواسته بودی...شرکت "مایند" یه شرکت خبرسانه...که خبرنگارای معروف زیادی از اونجا کارشونو شروع کردن. هر ساله لیست بهترین کارمنداشو ارائه میده. امسال هم اسامی پنج نفر رو تو لیست بهترینا نوشته. سه نفرشون از شرکت جدا شدن برای برداشتن قدمهای بالاتر...اما دونفر دیگه همچنان اونجا کار میکنن. شرکت بزرگ و معروفیه و همیشه خبراش جزو خبرای دست اوله. امروزم خبر مصاحبه با تو،تو صفحه اول سایت و روزنامشونه.
جونگکوک با شنیدن اینکه مصاحبه منتشر شده سریع برگه هارو برداشت و نگاهی توش انداخت...تصویری از جیمین مشخص نبود...فقط یه عکس از جونگکوک بود و متن حرف های که زده بود.
سر جاش نشست و گفت:خوبه...راستی دوباره در مورد اون کارمندا بهم بگو. یعنی بیشتر توضیح بده.
تهیونگ گفت:من جیز زیادی نمیدونم...فقط میدونم که اون ۵ نفر دوتاشون دختر بودن و سه تای دیگه پسر بودن. چهار نفرشون با رتبه ی بالا از دانشگاه فارغ و تحصیل شدن...اما یه نفرشون فقط تا سال اخر دبیرستان رو خونده. اما بخاطر عملکردش جزو بهتریناس. هر پنج تاشون رنج سنیشون از ۲۰تا ۲۵ساله.
جونگکوک که خوب میدونست برای چی به تهیونگ گفته اون تحقیق رو انجام بده تصمیم گرفت تمام صحبت هی تهیونگ رو محدود بکنه به جیمین،پس گفت:اون یه نفری که میگی نتونسته بره دانشگاه...از اون بیشتر توضیح بده.
تهیونگ اول مکث کرد تا تمام اطلاعات تو ذهنش دسته بندی بشن،بعد گفت:اگه اشتباه نکنم یه پسر بود...اتفاقا اهل کره جنوبیه. تو سال اخر دبیرستانش از دبیرستان اخراج میشه. برای ادامه زندگیش میاد اینجا. اینجا هم با تلاش خودش حرفه ی خبرنگاری رو پیش میگیره و الانم اسمش جزو پنج نفر برتره.
جونگکوک سر تکون داد و گفت:اسمش؟
تهیونگ اخم کوچیکی کرد و دستشو کرد تو موهاش و سعی کرد تا اون اسم رو دوباره به خاطرش برگردونه.
بعد یه مکث طولانی گفت:فهمیدم...پارک جیمین.
جونگکوک که خوشحال بود درست حدس زده بود گفت:همینه...میخوامش.
تهیونگ اخمی کرد و گفت:یعنی چی میخوایش؟مگه اسباب بازیه؟
جونگکوک از جاش بلند شد و گفت:پارک جیمین باید تو شرکت من کار بکنه.
تهیونگ گفت:جونگکوک من میگم اون راضی نشده بره با شرکتای بالاتر کار کنه...بعد تو میگی بیاد با شرکت ما کار کنه؟
جونگکوک سرشو تکون داد و گفت:دقیقا...مگه ما بزرگترین شرکت تبلیغاتی تو این کشور کوفتی نیستیم؟
تهیونگ که اخمش به وضوح پیدا بود گفت:این پارک جیمین همون جیمینیه که اسمشو رو شیشه ی ماشین نوشتی...درسته؟
جونگکوک از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:ربطی نداره!
تهیونگ خندید و گفت:چی میشه اگه یه بار تو عمرت بهم اعتماد کنی؟
جونگکوک به سمتش برگشت و گفت:اره...خودشه...حالا که چی؟
تهیونگ گفت:حالا که چی نداره...تو از کجا میدونی اون راضی میشه باهامون همکاری کنه؟
جونگکوک لبخند خبیثانه ای زد و گفت:یه نقشه دارم.
تهیونگ انگشت اشارشو سمت جونگکوک گرفت و گفت:اصلا از این لبخند خوشم نیومد.
جونگکوک کتشو صاف کرد و گفت:اون تورو نمیشناسه...درسته؟
تهیونگ شونه هاشو بالا انداخت و گفت:نمیدونم...فکر نمیکنم بشناسه.
_یعنی میدونه که تو برای شرکت من کار میکنی؟

+نه...نمیدونه...من اصلا تا حالا ندیدمش.

_میبینیش...به زودی میبینش.

+جونگکوک...چی تو سرته؟
جونگکوک بی توجه به حرف تهیونگ زیر لب گفت:میارمش پیش خودم...

فیکشن گمشده پارت ۵

♡yekta♡ · 13:56 1399/10/29

(زمان حال)

از توی بغلش اومد بیرون و گفت:جونگکوک،چرا منو انتخاب کردی؟ چرا؟تو که میدونستی اون دوست داره...چرا منو انتخاب کردی؟
جونگکوک خندید و با اخم ساختگی گفت:مگه تو منو دوست نداشتی؟
پسر مشتی زد تو بازو جونگکوک و گفت:من جدی گفتم. چرا من؟
جونگکوک که فهمیده بود بحث بینشون جدیه. یکم فکر کرد و گفت:اون برای من خیلی فداکاری ها کرد. منو از خودش بیشتر دوست داشت...اما همیشه پنهانش میکرد. از بچگی کنارم بود. دوران دبیرستان هم پیشم بود. اما من بودم که با عوضی بودنم...زندگی همشونو خراب کردم. تورو انتخاب کردم،چون حس کردم تو...عشقت به من خالصه...عشقی که بهم داری دین نیست. دینی نیست که بخوای به من اداش کنی. اون فکر میکرد من وظیفه ای برای اونم که اون فقط باید از من محافظت کنه.
ادامه ی حرفش رو بعد از یه خنده تلخ گفت:لعنتی...هنوزم وقتی در موردش حرف میزنم خاطراتی که باهاش داشتم از یادم نمیره...هنوزم دوسش دارم. اما اون دیگه نیست...اون خیلی وقته مرده. اون از درون مرده!!!

(فلش بک)
سرشو تکیه داد به شیشه ماشین و با بخار دهنش روی شیشه ماشین اسم یه نفرو مینوشت.
تهیونگ که متوجه اون اسم شده بود پرسید:جیمین کیه؟
جونگکوک از جا پرید و به سمت تهیونگ برگشت...مستی که داشت باعث شده بود دیر متوجه منظور تهیونگ بشه.
بعد یه مکث تقریبا طولانی گفت:هیچکس.
و با تموم شدن جوابش اسم رو از روی شیشه با یه حرکت پاک کرد.
تهیونگ نگاهی به جونگکوک که با شنیدن اون اسم اینطور به هم ریخته بود تعجب کرده بود و به شدت کنجکاو شده بود.
تهیونگ همینطور که به خیابون نگاه میکرد خطاب به جونگکوک گفت:یعنی نمیخوای راجبش باهام صحبت کنی؟
_نه...نمیخوام

+باشه.
بعد یه سکوت بینشون جونگکوک به سمت تهیونگ برگشت و گفت:ته...
+بله؟

_معذرت میخوام.

+برا چی؟مستی از سرت پریده؟(خندید)

_برای اینکه بوسیدمت.
تهیونگ با شنیدن اون حرف و یاداوری چند ساعت پیش گفت:طوری نیست. مست بودی...مشکلی باهاش نداشتم.
_منو بخشیدی؟

+جونگکوک دقت کردی وقتی مست میشی خیلی مهربون میشی؟مسابقه...بوسه بی دلیل...الانم معذرت خواهی...خبریه؟؟

_نمیدونم. فقط هر کاری به ذهنم میرسه رو انجام میدم.

+الان مغزت به چی فکر میکنه؟
جونگکوک چشماشو بست و ناخوداگاه گفت:جیمین.

+کجنکاو شدم...دیگه نمیتونی از زیرش در بری...جیمین کیه؟

_ته بیخیال...گفتم که کس خاصی نیست.

+جونگکوک،تو میگی شخص مهمی نیست...اما همین که الان داری بهش فکر میکنی یعنی مهمه.

_داستانش زیادی قدیمیه.
تهیونگ مثله همیشه از بحث عقب کشید و گذاشت پسر کوچیک تر ازاد باشه.
سکوت بینشون اونقدری طول کشید تا بالاخره به خونه جونگکوک رسیدن.
_میای خونه من دیگه؟

+نه...

_ماشین نداری...بیا امشبو خونه ی من بمون...فردا هر جا خواستی برو.

+نه با تاکسی میرم

_ساعت ۴صبحه...تاکسی کجا پیدا میشه؟بیا پایین.
تهیونگ که متوجه این شده بود که تو این بازی هم به اون پسر باخته،از ماشین پیاده شد و زیر کت جونگکوک رو گرفت و مانع افتادنش به زمین شد.

we-story-weblog#

Hwwhshe · 17:17 1399/10/26

خب خب من اومدم با توضیحاتی از کارام 😜

we-story-weblog#

خب فکر کنم این هشتگو تا الان تو وبمون دیده باشین 

قضیه از این قراره من میخوام بازید وبمون رو ببرم بالا اما با کمک شما 

بیاین نویسنده ها دست به دست هم بدیم و نویسندگیمونو ثابت کنیم 

شاید معروف شده باشین ولی هنوز فرد مهمی نشدیم 

خب پس چه آرمی - اوتاکو-لیدی باگ -کیدراما 

بیاین دست به دست هم بدیم و داستان وبمون رو باهم بسازیم

فقط کافیه بیاین بما در زیر این پست کامنت بدید 

امروز با بالا رفتن آمار بازدید متوجه شدیم که به وب ما اهمیت میدین 

ممنون ازتون